ماوا


ای آسمان ای زمین ای ابرها ای خدای بزرگ! چرا من انقدر خوابم میاد؟ چرا؟

دیروز دیگه از بس خوابم میومد به تقلید از یک دانشمند بزرگی یک تشت حاوی آب و اندکی یخ زیر میز قرار دادم و پاهای مبارک را در آن فرو بردم

راه حل خوبی بود:D


باشد که به کار آید

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۳۱
جیک جیکی


پس از بیست و اندی سال، هنوز هم هر کی تولدم رو تبریک میگه نفس عمیق میکشم و بغضم رو قورت میدم 

اصن حتی اگه 365 روز از سال رو بهم خوش گذشته بوده باشه ( فعلُ :| )  باز شب تولدم ضجه میزنم تا صبح!

امید آن است که این احساسات بیخود و اذیت کننده از سرم بیفته :/ 



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۱
جیک جیکی

موخوره گرفتم در حد چی!
قبلا خیلی نگرانشون بودم (الانم هستم ولی کمتر) ولی کم کم عادت کردم بهشون
و هی میگرفتم میکشیدم از وسط نصف میشد تار موم! :|

یا اینکه میکَند!

در راستای نگرانیم رفتم کوتاااه کردم
الان میبینم همین کوتاه ها هم موخوره دارن

همین کوتاه ها رو هم میگیرم از وسط نصف میکنم!!

به درجه ای از مهارت رسیدم که موی دو سانتی رو هم نصف میکنم


+ فک کنم میخوره رفته تو وجودم :|



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵
جیک جیکی


چی میشه که یکی سکته میکنه؟!


بنظرم من امشب باید از فرط عصبانیت سکته میکردم 


ولی خب نشد، باشه برا یه وقت دیگه :|


#خداروشکر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۱۱
جیک جیکی


متاسفانه انقدری که سر هر مساله ای به خودم فحش میدم به هیچکس ندادم تا حالا


+ میگن اونایی که زود زود عصبانی میشن زودی هم آروم میشن 

منم میگم اونایی که زیاد فحش میدن به خودشون زیاد هم عاشق خودشونن.والا :|


#درگیری :|

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۹
جیک جیکی



آیا کسی هست که از جلو آینه قدی رد بشه و نرقصه؟


حالا اگه تو هر دوتا اتاقت آینه قدی نصب کردی دیگه نورُ علی نور


و اگه مسیر آشپزخونه تا اتاق هم آینه نصف قدی! داشته باشه که دیگه نور فوق نور


امروز شنیدم که مادربزرگم با حالتی افسوس وار یه جمله با کلماتی زشت و  بی ادبی در مورد من،زیرلب میگفت که منظورش این بود

" دخترمون یه جا بند نمیشه"


یه لحظه خودمم ناراحتش شدم که ناراحتمه :D:D:D



+ رقص خیلی خوبه نقطه



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۲
جیک جیکی



چه خوبه که زمان میگذره...

خدایا شکرت


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۰
جیک جیکی

بچه که بودیم نصف هم بازی هامون پسر بودن و بلکه هم بیشتر!
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی درونِ مون رخ داد که وقتی -فک کنم- کلاس چهارم ابتدایی بودیم دو به دو جفت شدیم :||||
بله ینی هرکس میگفت میخواد با کی ازدواج کنه. فقط همین :|


بزرگتر و بزرگتر شدیم
به طور خیلی اتفاقی، یارِ من ( :D) شد همسایه مون.

امروز حدود ساعت 11 ظهر، در زدن، مامانم در رو باز کرد و گفت: همسایه بود، دعوت شدیم برای جشن عقد پسرشون.

بهتر این بود که در این لحظه  آه از نهاد من بلند میشد ولی خب آنچنان قهقهه ای زدم که ...

+ اگه من در کشور هند به دنیا میومدم فردا شب سر سفره عقد ، دقیقا قبل از سومین بله گفتن عروس خودمو میرسوندم و میگفتم: اُه راجو ولی تو به من قول داده بودی و تمام سفره عقد رو میریختم به هم و اخرش هم گریه میکردم :D

+ کی گفته تو هند هم سه بار بله میگن:/
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۹
جیک جیکی

میگن آدم به زندگی در باتلاق هم عادت میکنه حتی!!! حالا چجوری؟ اینجوری...

شما تصور بفرمایید که منزلتون دارای یک حیاط بزرگ بوده باشدیو ( :| ) و تصمیم گرفته شود که در همین حیاط یک ساختمان دیگری بنا بشود،
 صدای انواع و اقسام ماشین آلات مث لودر  و صدای خوشایندِ داد و فریادِ کارگرانِ عزیز یک طرف و شما - که تصمیم گرفتی در همچین اوضاعی درس بخونی و با کتابخونه رفتن هم سازگار نیستی- هم یک طرف دیگر!

خب روزهای اول برنامه رو طوری میچینی که اولویت هات رو بذاری اون ساعت هایی که آرامش هست بخونی

ولی رفته رفته پس از یکی دو ماه  به خودت میای میبینی بله عادت کردی به این وضعیت، اونم چه عادتی :D

امروز که داشتم درس میخوندم یکی از کارگرا اومده بود و چون همکاراش نیومده بودن و تنهایی کار میکرد  آرامشه بود

ییهو یکی از همکاراش اومد و طبق معمول با صدای بلند  به هم سلام گفتن. اینجوری :سلاااااااام 


من یه لبخند کشدار زدم و آروم گفتم سلام و با خودم گفتم آخیش اومدین! چقد همه جا ساکت بود و با صدای بلند شروع کردم درس خوندن :|

+  طوری شدم که وقتی هستن احساس میکنم اینا هم دارن همزمان با من تلاش میکنن و خوشحالم :|

+ چی گفتین ؟ آفتاب پرست هم اینجوری رنگ عوض نمیکنه ؟ بله در جریانم :D:D:D:D



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۵۸
جیک جیکی


رو نیمکت پارک نشسته بود و به پسر بچه ای نگاه می کرد که نمی تونست بادبادک هوا کنه... هر چی نخ رو باز می کرد و با سرعت می دویید بادبادک بالا نمی رفت که نمی رفت...پسر بچه دیگه نفسش بند اومده بود... ولی همینطور ادامه می داد...

چشماش به تلاش و خستگی پسر بچه بود که رو کرد به من و گفت : تو از باختن می ترسی؟!

گفتم همه می ترسن...  ولی من دیگه ترسم ریخته... با چشماش ازم پرسید چرا؟ 

یه پوزخند زدم و گفتم بعضی بازی ها دو سر باخته...  قبل از شروع شدن می دونی دیر یا زود می بازی... واسه همینم هست که بدون ترس از باخت فقط از بازی لذت می بری... 

با تعجب گفت فقط یه دیوونه می تونه وارد بازی بشه که می دونه دو سر باخته... من که خیلی وقته دیگه هیچ بازی رو شروع نمی کنم... می دونی باختن خیلی عذاب آوره ...

گفتم آره...  ولی عذاب اصلی جایی هست که روز به روز موهای سفیدت بیشتر بشه و هنوز معنی زندگی رو درک نکرده باشی... 

بهم گفت معنی زندگی چیه که همش میگی ؟ بگو منم بدونم... 

تو چشماش زل زدم و گفتم " زندگی یعنی اینکه کاری که می خوایم رو انجام بدیم...حتی اگر به چیزی که می خوایم نرسیم...یعنی همین تلاش کردنا بدون اینکه به نتیجه ش فکر کنیم ..."

دیگه هیچ جمله ای بینمون رد و بدل نشد...  نشستیم و پسر بچه ای رو نگاه کردیم که داشت زندگی می کرد...

#حسین_حائریان 


+ منِ دیوونه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۷
جیک جیکی