صبحِ یک روز جمعه همراه با پدر و مادر به سمت محل آزمون رفتیم.رسیدیم. خدافظی گفتیم و از هم جدا شدیم و اونا رفتن امامزاده.
از اونجایی که همه چی خیلی منظم و برنامه ریزی شده هست همیشه، اعلام کردن که اینجا جا نمیشین و بریم حوزه بغلی :|
که منظورشون از حوزه بغلی حدود دو خیابون اونورتر بود.
به محض اینکه امدم بیرون گوشیم رو روشن کردم
به محض اینکه اون چهارتا خط آنتن گوشیم پر شد گوشیم زنگ خورد :|
پدر: سلام جیک کجایی؟
من: سلام همن الان از جلسه آمدم بیرون.دارم میام همونجایی که منو پیاده کردین
پدر (باحالتی عصبانی): میگم کجایی؟ الان دقیقا به من بگو کجایی؟
من (با حالتی پوکر فیس) : اونجا جا نشدیم.ما رو بردن یه جا دیگه! دارم میام همونجا
و بدون خدافظی قطع کرد!
مادرم که رفته بود از مسئوله سراغمو گرفته بود و نشسته بود تو اتاقش تا منو تحویلش بدن:|
معمولا همچین واکنش هایی رو هروقت خیلی نگران میشن از پدر میبینم و الان هم میدونستم از فرط نگران شدن اینطوری رفتار کرد
ولی مسئله اصلی اینه چرا باید این همه نگران شده باشه اصن؟!
کجا میتونستم رفته باشم؟!
آیا فکر میکرد داعشیا وارد محل آزمون شدن و گفتن جیک کجاست و اونام دو دستی منو تقدیم کردن؟!
آیا باخودش فکر کرد که آزمون رو پیچوندم و با دوس پسر گور به گور شده ام فرار کردم؟
چی واقعا چی باعثی این نگرانی بود؟ نفهمیدم و نمیفهمم.
این همه نسبت به منه ساکت مظلوم بی اعتماد شدن؟ چرا آخه؟! :|||||
+ خدایا کِی منو میکُشی؟